عطر سنبل عطر کاج | فیروزه جزایری دوما(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 20299
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : ℕazanin

مکزیکی

در آمریکا من یک قیافه ی اقلیت نژادی دارم , چهره ای آشکارا مهاجر که داد می زند : (( من از نژاد اسکاندیناوی نیستم )) در آبادان که بودیم من و مادر خارجی به نظر می رسیدیم.آب و هوای گرمسیری آبادان ساکنانی گندمگون می سازد . مادر به خاطر نژاد ترکی اش دارای رنگ پوستی ست که روی نیکول کیدمن (( سفید بلوری )) و روی دیگران ((شیر برنج )) نام دارد . در آبادان مردم از مادر می پرسیدند که آیا او اروپایی است ؟ و او با افاده جواب می داد : (( خب , عمه ام توی آلمان زندگی می کند . ))
وقتی آمدیم کالیفرنیا دیگر خارجی به نظر نمی رسیدیم . ویتی یر , که پر از مکزیکی بود , می توانست به عنوان شهر اصلی ما پذیرفته شود . تا وقتی که ما دهان مان را باز نکرده بودیم , اهل محل محسوب می شدیم . اما یکی از جمله های بی سر و ته و بدون فعل مادر (Shop so good very ) کافی بود که لو برویم . فوری می پرسیدند کجایی هستیم , پاسخ ما هم فایده ای نداشت . اسم کشورمان را که می گفتیم لبخند معذبی روی صورتشان می آمد به این معنی : (( چه خوب , حالا این جهنم دره ای که گفتی کجا هست ؟ ))
در سال 1976 به خاطر شغل جدید پدر به نیوپورت بیچ رفتیم . شهری ساحلی که همه بلوند هستند و قایق رانی می کنند . آن جا به عنوان یک مشت مهاجر خاورمیانه ای در شهر بلوند های قایق ران بودیم . مردم به ندرت می پرسیدند کجایی هستیم , چون توی نیوپورت بیچ قاعده ی کلی این بود که (( هر کی بلوند نیست مکزیکیه )) در عوض به منم می گفتند (( لطفا به ماریا به مکزیکی بگو هفته ی دیگر لازم نیست خونه ی ما رو تمیز کنه . می خواهیم برویم مسافرت )) .
لابد مردم فکر می کنند اهالی نیوپورت بیچ , شهری که تنها دو ساعت تا مرز مکزیک فاصله داغرد , چند کلمه ای اسپانیایی بلدند . اما در جایی که برنزه شدن موضوع موجهی برای صحبت محسوب می شود (( این مال تعطیلات هفته ی پیش توی ساحل است ؟ )) (( نه , از بازی تنیس دیروزه )) یادگیری زبان خدمتکاران بومی در اولویت نیست .
سال اولی که در نیوپورت بیچ بودیم , مدرسه ی ما یک معاینه ی همگانی پیشگیری از قوز انجام می داد . تمام کلاس ششمی ها را جمع کردند توی سالن ورزش و منتظر شدیم تا پرستارها انحنای ستون فقرات مان را اندازه بگیرند. نوبت من که شد , پرستار نگاهی عمیق به صورتم انداخت و پرسید : (( عجب ! تو اسکیمو نیستی ؟))
جواب دادم : (( نه , من ایرانی ام )).
او جیغ کشید : ((امکان نداره ! برنیس این شبیه اسکیموها نیست؟ ))
تا برنیس از آن سر سالن خودش را برساند , می خواستم معامله ای پیشنهاد کنم : (( چطوره من به ماریا بگویم هفته ی دیگر نیاید چون تو می خواهی بروی مسافرت , در عوض کار را تعطیل کنیم ؟ ))
همان سال از من درخواست شد درباره ی کشورم برای دانش آموزان کلاس هفتم مدرسه صحبت کنم . دختری که این را از من خواسته بود یکی از همسایه ها بود که می خواست چند نمره ی اضافی در درس مطالعات اجتماعی بگیرد . من با یک بغل کتاب های فارسی , عروسک یک قالی باف روستایی , کلی مینیاتور ایرانی , و مقداری دلمه ی برگ مو به لطف مادر , رفتم آنجا . ایستادم جلوی کلاس و گفتم : (( سلام . اسم من فیروزه است و ایرانی هستم . )) قبل از اینکه چیز دیگری بگویم , معلم بلند شد و گفت : (( لورا , تو که گفته بودی او اهل پرو است ! )) اگر زندگی من یک فیلم موزیکال هالیوودی بود , رقص این قسمت با این ترانه شروع می شد :

تو می گی گوجه
من می گم جوجه
تو می گی پرشیا
من می گم پرو
بهتره اصلا ولش کنیم

بنابراین به همراه مینیاتورهای ایرانی ام , عروسک قالی باف روستایی ام , و کتاب هایم , به خانه برگشتم . دست کم مادر لازم نبود آن شب شام درست کند , سی تا دلمه برای همه مان کافی بود .
در زمان اقامت ما در نیو پورت بیچ انقلاب اسلامی رخ داد و بعد تعدادی آمریکایی ها را توی سفارت آمریکا در تهران به گروگان گرفتند . یک شبه ایرانیان مقیم آمریکا , در بهترین حالتی که بشود گفت , خیلی غیر محبوب شدند . خیلی از آمریکایی ها دیگر فکر می کردند هر ایرانی , اگر چه ظاهرش آرام نشان بدهد , هر لحظه ممکن است خشمگین شود و افرادی را به اسارت بگیرد . مردم همیشه از ما می پرسیدند عقیده مان درباره ی گروگان گیری چیست , و ما همیشه می گفتیم (( وحشتناک است )) این پاسخ غالبا با تعجب رو به رو می شد . این قدر از ما درباره ی گروگان ها سوال می کردند که کم کم داشتم به مردم گوشزد می کردم آنها توی پارکینگ ما نیستند . مادر مشکل را این طور حل کرده بود که می گفت اهل روسیه یا ترکیه است . بعضی وقت ها من فقط می گفتم : (( دقت کرده اید این چند ساله تمام قاتلان زنجیره ای آمریکایی بوده اند ؟ ولی من این را بر ضد شما استفاده نمی کنم )) .
من از نیوپورت بیچ به برکلی رفتم , جایی که آن زمان معروف بود به زیر بغل کالیفرنیا . اما برکلی از این زیر بغل های معمولی نبود , زیر بغلی بود که باید موهایش تراشیده می شد و شسته می شد , زیر بغلی پر از آدم های اهل مطالعه که نه فقط اسم ایران را شنیده بودند بلکه چیزهایی هم درباره آن می دانستند. در برکلی مردم از دیدن یک ایرانی یا ذوق زده می شدند و یا وحشت می کردند . گاهی چنین سوال هایی می شد : (( چه نظری داری درباره ی خوک های فاشیست آمریکایی سیا که از دیکتاتوری شاه حمایت می کردند فقط برای اینکه از او به عنوان یک عروسک خیمه شب بازی در راه عطش بی پایان بیمه قدرت در خاور میانه و سایر نقاط دنیا مثل نیکاراگوئه استفاده کنن ؟ )) گاهی وقت ها هم گفتن اینکه من ایرانی هستم به مکالمه پایان می داد . هیچ وقت نفهمیدم چرا , شاید احتمال می دادند تروریست مونثی باشم که در پوشش دانشجوی تاریخ هنر در برکلی مخفی شده . بیش از همه از سوال هایی خوشم می آمد که فرض می کرد تمام ایرانی ها عضو یک فامیل بزرگ هستن : (( علی اکبری در سین سیناتی را می شناسی ؟ پسر خوبیه . ))
سال هایی که در بروکلی بودم با فرانسوا آشنا شدم . مردی فرانسوی که بعدها شوهر من شد . در زمان دوستی با او متوجه شدم زندگی من چقدر ناعادلانه گذشته . فرانسوی بودن در آمریکا مثل این است که اجازه ی ورود به همه جا را روی پیشانی ات چسبانده باشند . فرانسوا کافی بود اسم آشکارا فرانسوی اش را بگوید تا مردم او را جالب توجه بدانند. فرض بر این بود که او روشنفکری است حساس و کتاب خوانده , و هنگامی که مشغول زمزمه ی اشعار بودلر نیست , وقتش را با خلق نقاشی های امپرسیونیستی می گذراند .
به نظر می آید هر آمریکایی خاطره ی خوشی از فرانسه داشته باشد . (( عجب کافه ی محشری بود . مزه ی آن تارت تاتن هنوز زیر زبانم است ! )) تا جایی که می دانم , فرانسوا آن تارت تاتن را درست نکرده بود , اما مردم خوشحال می شدند اعتبارش را به او بدهند. من همیشه می گویم : (( می دانید که فرانسه یک گذشته ی استعماری زشت دارد )) ولی این برای کسی مهم نیست. مردم شوهرم را می بینند و یاد خوشی هایشان می افتند , من را می بینند و یاد گروگان ها می افتند .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: